loading...
مجله خبری زن فارس
زن فارس بازدید : 124 جمعه 22 بهمن 1395 نظرات (0)

ای‌کاش معجزه‌ای رخ دهد و بار دیگر با همین چشمانم بتوانم دنیا را ببینم.» این آرزوی فاطمه، دختر ۱۱ساله‌ای است که شوهرعمه‌اش با ریختن آهک به چشمانش، بینایی او را گرفت

 

13

فاطمه دیروز همراه پدرش به شعبه اجرای احکام دادسرای جنایی تهران رفت تا پای برگه‌هایی را امضا کند که نشان می‌داد حکم پرونده‌اش اجرا شده است. او در گفت‌وگو با خبرنگار ما گفت: پس از آن اتفاق تلخ و وحشتناک، ۲۰بار در ایران زیر تیغ جراحی رفتم که پزشکان اعلام کردند امیدی به بازگشت بینایی چشمانم نیست.

آنجا بود که همراه خانواده‌ام به آمریکا رفتم و ۲بار هم آنجا عمل شدم اما باز هم فایده‌ای نداشت و هیچ‌کدام از عمل‌ها کارساز نبود. من هم وقتی دیدم امیدی به خوب شدنم نیست تصمیم گرفتم با همین شرایط کنار بیایم. اول کلاس رفتم و خط بریل را یاد گرفتم، بعد به مدرسه نابینایان رفتم و به درس خواندن ادامه دادم اما همیشه غمی همراهم است. همیشه با خودم می‌گویم ای‌کاش من هم مانند این بچه‌هایی بودم که در مدرسه نابینایان حضور دارند یا به‌صورت مادرزادی نابینا بودم یا به‌خاطر تصادف یا بیماری بینایی‌ام را از دست می‌دادم نه اینکه شخصی عمدا این بلا را سرم بیاورد.

فاطمه که حالا ۱۱ساله است درخصوص اتفاق تلخی که ۷سال پیش رخ داد، گفت: سال ۸۸ بود و من در آن زمان ۴سال بیشتر نداشتم. همراه خانواده‌ام به خانه عمه‌ام رفته بودیم و غروب همان شبی که این اتفاق رخ داد، می‌خواستیم به همراه خانواده‌ام به خانه‌مان برگردیم اما شوهرعمه‌ام اصرار کرد که شب را آنجا بمانیم. مادر و پدرم هم ماندند و شب همه خوابیدیم.

 وی ادامه داد: ۳ یا ۴سال پس از آن اتفاق تلخ همچنان کابوس می‌دیدم و نتوانسته بودم با بلایی که سرم آمده کنار بیایم. مدام جیغ می‌کشیدم و وحشت‌زده از خواب می‌پریدم. حس می‌کردم شوهرعمه‌ام بالای سرم است و فقط گریه می‌کردم. هرچه پدر و مادرم می‌گفتند که کنارم هستند اما باز هم می‌ترسیدم.

وی گفت: از دولت می‌خواهم که امکانات بیشتری برای نابینایان خصوصا در شهرستان‌ها فراهم کند تا ما هم مانند افراد بینا زندگی کنیم و موفق شویم. من آرزویم این است که روزی مترجم زبان انگلیسی شوم. آرزوی بزرگم این است که همه بیماران شفا پیدا کنند و معجزه‌ای در زندگی من هم رخ دهد تا بتوانم مانند گذشته زیبایی‌های دنیا را ببینم. فاطمه درخصوص روز اجرای حکم گفت: وقتی از ما خواستند که برای اجرای حکم به تهران بیاییم، خیلی می‌ترسیدم.

 نمی‌دانستم چه کنم اما پدرم گفت دلت برای شوهرعمه‌ات نسوزد. مگر او وقتی چنین بلایی سرت می‌آورد دلش برایت سوخت؟ خب راست می‌گفت، باید این حکم اجرا می‌شد تا درس عبرتی برای دیگران شود. برای همین به تهران آمدیم و تصمیم گرفتم هرطور شده حکم را اجرا کنم. هنوز هم نمی‌دانم چرا شوهرعمه‌ام این کار را با من کرد. حتی خودش هم تا حالا نگفته که انگیزه‌اش چه بوده. حالا که او بینایی‌اش را از دست داده و قصاص شده شاید درک کند که من در این چند سال چه کشیده‌ام.
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 9784
  • کل نظرات : 373
  • افراد آنلاین : 54
  • تعداد اعضا : 219
  • آی پی امروز : 54
  • آی پی دیروز : 60
  • بازدید امروز : 112
  • باردید دیروز : 99
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 473
  • بازدید ماه : 3,557
  • بازدید سال : 47,706
  • بازدید کلی : 15,353,053