loading...
مجله خبری زن فارس
زن فارس بازدید : 190 یکشنبه 07 آبان 1391 نظرات (0)

چند وقت پیش، دایی حمید از مکه برایم ساعت مچی زیبایی آورد. من از او تشکر کردم و گفتم:" دایی حمید ! من خیلی خوش حالم . دست شما درد نکند."


دایی حمید به شوخی گفت :" کو ؟ اگر راست می گویی خوش حالی‌ات را به من نشان بده ببینم."
یک روز پدرم ، من را به دوستش معرفی کرد. بابا به او گفت:"پسرم رضا، خیلی با ادب و باهوش است."
وقتی او رفت، من از بابا پرسیدم :" هوش کجای بدن ماست ؟ شما چطوری هوش من را دیدید؟"
دیشب که باران بارید، من از صدای رعد و برق ترسیدم و سرم را زیر لحاف قایم کردم. مامان گفت :"چرا این طوری می کنی ؟» گفتم از صدای رعد و برق می ترسم. مامان گفت: « من که باور نمی کنم. کو ؟ ترست را به من نشان بده ببینم."
 یک روز کنار بابا نشسته بودم. بابا داشت نماز می خواند. از بابا پرسیدم:" خدا دیده نمی شود ، پس چطوری وجود دارد ؟ "
پدرم جواب داد :" مگر تو توانستی خوش حالی ، ترس و هوشیاری ات را به ما نشان بدهی ؟
 پس حتما از ساعت دایی حمید خیلی خوش حال نشده بودی ! اصلا پسر باهوشی نیستی و از رعد و برق هم نمی ترسی "
گفتم : ولی من هم باهوشم، هم خوش حال شدم، هم خیلی از رعد و برق می ترسم.
بابا گفت : اما من می توانم بگویم وجود ندارند؛ چون آن ها را نمی بینم !
گفتم : نه ! وجود داشتند  .
بابا خندید و گفت : پس خدا هم هست، هرچند ما با چشم هایمان او را نمی بینیم.
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 9784
  • کل نظرات : 373
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 219
  • آی پی امروز : 111
  • آی پی دیروز : 88
  • بازدید امروز : 821
  • باردید دیروز : 322
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 1,999
  • بازدید ماه : 3,943
  • بازدید سال : 38,797
  • بازدید کلی : 15,344,144